داستان او 2
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ب.ظ
چند صفحه ای با سر پایین می خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند ،بعد این همه سال زندگی حجب و حیای دوست داشتنی اش هنوز چاشنی رفتارش است
با صدایی بلند می پرسد عزیزم کجایی ؟
با توام برای امروز بسه دیگه ؟
باز ناخواسته مات صورتش شده بودم ،
گلویم را صاف کردم و گفتم
ممنون عزیز دلم
کتاب را بست و به سمت کتابخانه رفت ...
از جا بلند شدم گفتم ستاره بریم بیرون ...
توی این مواقع عادت به جواب دادن نداشت
ولی می دانستم مشغول لباس پوشیدن است
کمی جابجا شدم و از لای در دزدکی نگاهش کردم
چند لحظه ای نگذشته بود که همینطور که پشتش سمت من بود گفت چشمات رو درویش کن اقااا
من و ستاره سالها قبل درست زمانی که اصلا انتظارش را نداشتیم کاملا اتفاقی با هم اشنا شدیم ...
اتفاقی به اسم عشق
ادامه دارد
۰۰/۰۳/۱۱