دلنوشته های من

داستان او (3)

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ

داشتم توی یه گروه تلگرامی وقت سپری میکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نمیتونم ازش چشم بردارم  

مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و زنانه و مخملی صدام میکرد صدایی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود با عجله چند صفحه به عقب برگشتم گوشی رو خاموش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم یه زن با ناخن های کشیده و موهای بلند فرفری و چشمهای روشن تا صبح تو سرم قدم میزد .

دیرم شده بود با عجله لباس پوشیدم چای را فقط  لب زدم و راه افتادم از اتفاق شب قبل هیچ چیز خاطرم نمانده بود .

کر کره ها رو باز کردم و سمت میز بار رفتم 

راستی یادم رفته بود بگم من یه کافه ی کوچک گوشه ی دنج یه شهر کوچک داشتم 

اول صبح بود و کافه خلوت بود پشت یه میز نشستم و گوشی رو باز کردم .عادت داشتم چند متن توی گروه شر میکردم و کارم رو شروع میکردم .

به واسطه ی اشتباهی که کرده بودم حال و هوام غمگین بود 

یک روز از همین روزای تکراری یه پروفایل مشکی من رو به چند ماه قبل برد زمانی که به اون عکس زل زده بودم .

تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم چرا همیشه مشکی ....

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۵
محمد براتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی