داستان او
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ب.ظ
با موهایی جو گندمی جلوی پنجره ی رو به باغ نشسته به تکرار عادت هر روز با دقتی دوست داشتنی برگه های کتاب را نگاه می کند ...
استکان چای را که عطر هل و گل محمدی اش گنجشک های پشت شیشه را مست و پر سر وصدا کرده، جلویش می گذارم. دستم سوار بر موج موهایش تا ارامشی ابدی سفر می کند گونه اش را می بوسم مخمل صدایش روحم را نوازش می کند و با لبخند دوست داشتنی همیشگی به خواندن ادامه می دهد
"نگاه کنید ! بله . ادوارد دارد لبخند می زند ! لبخند می زند ، و لبخندش شاد است …
لطفا او را با همین لبخند به ذهنتان بسپارید" 1
لبش با غمزه ی چشمهایش سالسا می رقصند ،من محسور این همه زیبایی کنار پنجره روی زمین چمباتمه می زنم .
ادامه دارد ....
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1-عشق های خنده دار
۰۰/۰۳/۱۱