دلنوشته های من

بارون

شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۱۳ ب.ظ

 

بارون

صدای قطرات بارون که انگار پشت شیشه مونده بودن و خودشون  محکم به شیشه میکوبیدن  تا شاید یکی  پنجره رو براشون باز کنه ، خواب  از چشمام گرفته بود .

بلند شدم بدون اینکه لامپی رو روشن کنم کنار پنجره ایستادم .شیشه بخار گرفته بود و بیرون معلوم نبود با کف دست روی شیشه کشیدم پنجره ی چشمام که رو به خیابون باز شد یه عالمه خونه و ماشین و ادم ....و باررون بدون اجازه ریختن توی سرم .

 

پنجره خونه ی ما رو به یه خیابون تقریبا شلوغ باز میشد  اما اون موقع شب لااقل رفت و امد ماشین ها خیلی کم شده بود خوب ادما هم که تکلیفشون روشنه طاقت خیس شدن ندارن که اگه داشتن که اگه عاشق بودن چتر رو اختراع نمیکردن

تو بهترین حالت تو ماشین میشینن و چند تا عکس و فیلم و...  چقدر ارزش بارون رو اوردیم پایین

یادمون رفته خدا هم که ما رو افرید عاشق شده بود میدونی چرا چون 6 روز پشت سر هم نشسته بود و بارون رو تماشا میکرد ما قبل هر چیزی مولود بارونیم 

اصلا به نظر من عشق گلی هست که بعد یه بارون پاییزی از دل خاک بی جون وجود ادما سر بیرون و میاره و صاحب 6 دانگ وجودشون میشه

باررون

باررون

بارررون

روز اولی که دیدمش  بارون شدیدی میبارید باورم نمیشد بعد چند ماه تلفنی حرف زدن میخوام ببینمش پشت پنجره وایستادم تا بیاد چشمام که به نگاهش دوخته شد یه لبخند خوشکل زد از همونا که دل ادم رو هرری میریزه پایین  چادرش حتی توی همین چند قدم ماشین تا خونه خیس اب بود . من این قشنگ ترین قسمت زندگی رو مدیون بارونم حالا میفهمم چرا بارون انقدر برام مقدس شده .

#خطخطیهایخودم

 

نظرات  (۱)

چه تلاقی نگاه هایی که خاطره ای ماندگار ثبت کرد . خاطراتی ابدی .

میفهمم این نگاه رو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی