دلنوشته های من

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

داشتم توی یه گروه تلگرامی وقت سپری میکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نمیتونم ازش چشم بردارم  

مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و زنانه و مخملی صدام میکرد صدایی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود با عجله چند صفحه به عقب برگشتم گوشی رو خاموش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم یه زن با ناخن های کشیده و موهای بلند فرفری و چشمهای روشن تا صبح تو سرم قدم میزد .

دیرم شده بود با عجله لباس پوشیدم چای را فقط  لب زدم و راه افتادم از اتفاق شب قبل هیچ چیز خاطرم نمانده بود .

کر کره ها رو باز کردم و سمت میز بار رفتم 

راستی یادم رفته بود بگم من یه کافه ی کوچک گوشه ی دنج یه شهر کوچک داشتم 

اول صبح بود و کافه خلوت بود پشت یه میز نشستم و گوشی رو باز کردم .عادت داشتم چند متن توی گروه شر میکردم و کارم رو شروع میکردم .

به واسطه ی اشتباهی که کرده بودم حال و هوام غمگین بود 

یک روز از همین روزای تکراری یه پروفایل مشکی من رو به چند ماه قبل برد زمانی که به اون عکس زل زده بودم .

تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم چرا همیشه مشکی ....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۰
محمد براتی

ورای همه ی دلتنگی ها گاهی بهانه گیر می شوم گاهی دلم برای خودم تنگ میشود میخواهم دست دلم را بگیرم ببرمش سینما 
ببرمش رستوران
 ببرمش پیاده روی 
  یک بار دیگر عصر یک روز پاییزی تاتر ببینیم 
انقلاب را چند بار قدم بزنیم
 یک بغل کتاب بخریم 
خودمان را به شلوغی انقلاب بسپاریم  از شلوغی که حوصله مان سر رفت خلوتی ابوریحان را تا کافه نیروانا دست به دست با  دویدن مثل بچه ها به درخت کنار کافه  تکیه بدهیم و نفس نفس بزنیم 
  یک فنجان قهوه مهمان حرفهایمان شود ، از دست فروش کنار خیابان یک پاکت بزرگ تخمه بگیریم 
به خلوتی خانه پناه ببریم  کنار هم روی کاناپه ی جلوی تلوزیون بنشینیم تا صبح فیلم ببینیم گاهی در گوشش از ادمها بگویم ژست روشنفکری بگیرم و کتاب برایش بخوانم ،چند بیت شاملو بلند بلند برایش بخوانم...
" دنیا وفا ندارد ا ی نور هر دو دیده" ی  نامجو را  گوش بدهیم  و ...
دلم برایش تنگ شده ...
 کسی این روزها دلم را جایی نشنیده ...
#محمد_براتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۴
محمد براتی

وقتی پنجره ی چشمانم به سیاهی  لایتناهی موهایت  باز شد
 انگاه فهمیدم یک تو،؛فرسنگ ها نزدیکتر از چشمم ،درست بین هیاهوی دلتنگی ها،
 قلبم را در دست گرفته ، خانه ای بنا کرده و در ان خدایی را از ازل بودنم تا ابد نبودنم به تکرار مشق می کند  از کجا امدی،
 باد خبر خوش  قاصدک های خوش رقص موهایت را به من داد؟؟
 باران عطر خوش تنت را به مشامم رساند؟؟
پاییز تو را از هزار رنگ دنیای پروانه ها به من هدیه  کرد ؟؟؟
نمی دانم
اما ...
نه 
 تو با هیچ حادثه ای نیامدی
 نه با باد 
نه با باران،
 نه با پاییز 
تو گمشده ای بودی که لابلای گلهای  وحشی چادر نماز مادرم بعد هر بار پسر م گفتنش عطرت را باتمام وجود حس میکردم تو از همان کودکی در تمام وجود ارام و ناخواسته رخنه کردی 
و از میزبانی تو سالهاست لذت برده ام

 

#محمد_براتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۳۶
محمد براتی

سالیانی متمادی است  شعرهایم را یکی یکی به نخ خیال می کشم ،و بر گردن دوست داشتنت می آویزم 
کلماتم را بر نگین خواستنت حک کرده  و زینت خاتم فِراق می کنم 
  من تو رو بدین سان با زینت شعر و کلمه از فاصله ای بعید در پسین های تنهایی و سپیده دمان وصال برای کودک بهانه گیر دلم  مجسم میکنم

 

محمد براتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۶
محمد براتی

چند صفحه ای  با سر پایین می  خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند ،بعد این همه سال زندگی حجب و حیای دوست داشتنی اش هنوز چاشنی رفتارش است 

با صدایی بلند می پرسد عزیزم کجایی ؟

با توام  برای امروز بسه دیگه ؟

باز ناخواسته مات صورتش شده بودم ،

گلویم را صاف کردم و گفتم 

 ممنون عزیز دلم

کتاب را بست و به سمت کتابخانه رفت ...

از جا بلند شدم گفتم ستاره بریم بیرون ...

 توی این مواقع عادت به جواب دادن نداشت 

 ولی می دانستم مشغول لباس پوشیدن است 

کمی جابجا شدم و از لای در دزدکی نگاهش کردم 

چند لحظه ای نگذشته بود که همینطور که پشتش سمت من بود گفت چشمات رو درویش کن اقااا

من و ستاره سالها قبل درست زمانی که اصلا انتظارش را نداشتیم کاملا اتفاقی با هم اشنا شدیم ...

اتفاقی به اسم عشق 

ادامه دارد 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۲
محمد براتی

با موهایی جو گندمی جلوی پنجره ی رو به باغ نشسته به تکرار عادت هر روز با دقتی دوست داشتنی برگه های کتاب را نگاه می کند  ... 
استکان چای را که عطر هل و گل محمدی اش گنجشک های پشت شیشه را مست و پر سر وصدا کرده، جلویش می گذارم.  دستم سوار بر موج موهایش تا ارامشی ابدی سفر می کند گونه اش را می  بوسم مخمل صدایش روحم را نوازش می کند و با لبخند دوست داشتنی همیشگی به خواندن ادامه می دهد 

"نگاه کنید ! بله . ادوارد دارد لبخند می زند ! لبخند می زند ، و لبخندش شاد است …

لطفا او را با همین لبخند به ذهنتان بسپارید" 1


 لبش با غمزه ی چشمهایش سالسا می رقصند ،من محسور این همه زیبایی کنار پنجره روی زمین چمباتمه می زنم .
 

ادامه دارد ....

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1-عشق های خنده دار 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۳
محمد براتی